معنی فریب و دروغ

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دروغ

دروغ. [دُ] (اِ) سخن ناراست. قول ناحق. خلاف حقیقت. مقابل راست. مقابل صدق. کذب. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: مقابل راست چون گریه ٔ دروغ، اشک دروغ، آه دروغ، وعده ٔ دروغ، صبح دروغ، و زشت و مصلحت آمیز از صفات اوست، و با لفظ گفتن و بستن و پرداختن و زدن و آوردن و یافتن و بر سر کسی فروکوفتن، به صله ٔ بر مستعمل است - انتهی. سخن ناراست و ناحق و کذب و بهتان و سخن خلاف. (ناظم الاطباء). سقم. (یادداشت مرحوم دهخدا). اِزل. اِفک. اُکذوبه. خُزَعبِلَه. خُلق. کَذِب.مُزَوَّر. (دهار) اَفیکَه. اُمنیَّه. بَطیط. بَنات ُ عِبْر. بُهت. بُهتان. بَهتَره. تَرفَند. تَعاتِع. تَکَذﱡب. چُوبَک. خَبط. خَبَنات. خُرمان. خُلابِس. خُلابیس. خَلف. خَیس. دِقرارَه. دُهدُرّ. دُهدُن ّ. رَهَق. زور. زهْو. سُرو. سِمهاج. سُمَّه. سُمَّهی. شُقّاری ̍. شُقَر. شَهل. طِخز. طَفانین. عِضه. عَضیهه. فَرش. فَری ّ. فِریَه. فَنَد. قَت ّ. کاذِبَه. کُذّاب. کُذبان.کُذبی ̍. گزاف. لُغن. مَکذَبَه. مَکذوب. مَکذوبَه. مَین. نَکیثَه. وَلع. هِتر. یَهَیِّر. (منتهی الارب).
دروغ ارز و آزرم کمتر کند
وگر راست گوئی که باور کند.
ابوشکور.
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی.
منجیک.
به نزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخن های پیران نگیرد فروغ.
فردوسی.
اگر جفت گردد زبان با دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ.
فردوسی.
سرمایه ٔ من دروغ ا ست و بس
سوی راستی نیستم دسترس.
فردوسی.
زبان را مگردان به گرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ.
فردوسی.
دروغ آنکه بیرنگ و زشت است و خوار
چه بر پایکار و چه بر شهریار.
فردوسی.
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بی فروغ.
فردوسی.
یکی دیگر افکن برین هم نشان
دروغ از گناه است با سرکشان.
فردوسی.
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر.
عنصری.
حاجب فاضل... آن ناصح که دروغ است، چون او ناصحی وی قوم غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). آن پادشاهان... که ایشان را قهر کرد [اسکندر] راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران درشت است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 113).
دروغ از بنه آبرو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
به موبد چنین گفت هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
دروغ به راست مانا به که راست به دروغ مانا. (قابوسنامه).
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو به دروغ و مکر بستاند.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سفت و استوار مرا.
ناصرخسرو.
دروغ سوی سخن پیشگان روا نشود
و گرچه روی و ریا را همی کنند روی.
ناصرخسرو.
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
وین هرچه همی زیر شب و روز بزاید
فرزند دروغند و مزور همه یکسر.
ناصرخسرو.
دلتان خوش گردد به دروغی که بگویند
این بیهده گویان که شما از فضلائید.
ناصرخسرو.
چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند.
ناصرخسرو.
زال افسون کرد و سیمرغ آمد از افسون تو
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض گفتی سربسر.
امیر معزی (از آنندراج).
زبان را ازدروغ... بسته گردانیدم. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... و دروغ مؤثر و مثمر و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه).
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پای بند مال نصاب.
خاقانی.
چو من ناورد پانصد سال هجرت
دروغی نیست ها، برهان من، ها.
خاقانی.
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند.
خاقانی.
کی دروغی قیمت آرد بی زراست.
در دو عالم هر دروغ از راست خاست.
مولوی.
دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز.
سعدی.
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژ و با دروغ یار مباش.
اوحدی.
دل چون بدید موی میان تو درکمر
گفت این دروغ بین که برین راست بسته اند.
شیخ اوحدی (از آنندراج).
زین گریه ٔ دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیر از سر تزویر می کنی.
صائب (از آنندراج).
فریب عشق به آه دروغ نتوان داد
شکار خضر به دام سراب نتوان کرد.
صائب (ازآنندراج).
مکافات دروغی جز دروغی.
(از ابدع البدایع).
نیست در دین شرع و مذهب عقل
خصلتی ناستوده تر ز دروغ
نشود جمع بانفاق وفاق
ندهد چهره ٔ دروغ فروغ.
؟ (از امثال و حکم ذیل: اگر جفت گردد...).
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
؟ (از امثال و حکم).
اِکذاب، بردروغ داشتن کسی. بُهتان، دروغ نهادن بر کسی. دروغ حیران کننده. خَلق، دروغ نهادن. زور؛ سخن دروغ. (دهار). اِمتِلاح، دروغ با راستی و حق آمیختن. اِهرِماع، بدروغ گریستن بر کسی. بَنات ُ عِبْر؛ دروغ و باطل. زَرق، پرهیزگاری از روی ریا و دروغ. سُماق، دروغ ساده. فُلقان، دروغ آشکارا و صریح. هَلطَه؛ خبری که بشنوی آن را و نه راست شماری و نه دروغ. (منتهی الارب). تَفنید؛ به دروغ و خرفی نسبت کردن. (ترجمان القرآن جرجانی).
- امثال:
دروغ بی حد و گرگ سپهدار، نظیر: شتر بر کک (کیک) نشست و رفت به بغداد؛ (در مورد دروغهای بزرگ و شاخدار بر سبیل استهزاء ایراد می شود). (امثال و حکم).
دروغهای دسته ٔ نقاشی، تعبیری مثلی از دروغهایی فریبنده.
دروغ هرچند چرب تر بهتر. (از شاهد صادق).
- بدروغ، دروغین:
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
- به گرد دروغ گشتن، به دروغ گفتن پرداختن. قصد دروغ گویی کردن. متوسل به دروغ گشتن:
و گر هیچ گردی به گرد دروغ
نگیرد دروغت بر من فروغ.
فردوسی.
به گرد دروغ ایچ گونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.
فردوسی.
به گرد دروغ آنکه گردد بسی
از او راست باور ندارد کسی.
اسدی.
- بی دروغ، بی شک:
شه چو دریاست بی دروغ و دریغ
جزر و مدش به تازیانه و تیغ.
نظامی.
- پیوسته دروغ، کسی که دائم دروغ گوید:
زین عشوه فروشنده پیوسته دروغی
زین بیهده اندیشه ٔ بگسسته فساری.
سنائی.
- دروغ آمدن، دروغ پنداشتن، دروغ جلوه کردن. کذب به نظررسیدن:
و گر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سربسر گفتگوی.
فردوسی.
- دروغ آوردن، دروغ گفتن. ازهاف. زُهوف. (ازمنتهی الارب).
- دروغ از آب درآمدن، هویدا گشتن که دروغ است.
- دروغ داشتن، تکذیب. (ترجمان القرآن جرجانی). مجوز. (از منتهی الارب).
- دروغ دانستن، دروغ فرض کردن. دروغ شمردن:
تو این را [شهنامه را] دروغ و فسانه مدان
به یکسان روش در زمانه مدان.
فردوسی.
- دروغ درآمدن، معلوم شدن که دروغ است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دروغ دسته ٔ نقاشی، دروغ گنده. دروغ شاخدار. سخن ناراست پر آب و تاب.
- دروغ راندن، دروغ گفتن:
دروغ و گزافه مران در سخن
به هرتندیی آنچه خواهی مکن.
اسدی.
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی رود بر زبان خلق را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 811).
- دروغ زادن یا زاییده شدن، متولد گشتن دروغ. ساخته شدن دروغ:
ز اندیشه های بیهده زاید دروغ
چون شب سیاه باشد هم مندیش.
ناصرخسرو.
- دروغ زشت فروگفتن، دروغهای ناهنجار و گزاف به گوش کسی خواندن:
چندان دروغ زشت فروگویمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- دروغ ساختن،سخن یا داستان ناراست جعل کردن. سخنی کذب فرابافتن.کذب.
- دروغ سگالیدن، اندیشه ٔ دروغ کردن.دروغ اندیشیدن:
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست.
ناصرخسرو.
- دروغ شاخدار، در اصطلاح عامیان، دروغ بزرگ. دروغ نمایان و آشکارا. دروغ عجیب. دروغ حیرت انگیز. دروغ اغراق آمیز. و رجوع به شاخدار در ردیف خود شود.
- دروغ شدن، دروغ گردیدن. دروغ درآمدن. نادرست شدن خبری: حنث، دروغ شدن سوگند. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- دروغ و دَوَل، از اتباع، ناراست و کفرآمیز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- راست و دروغ، درست و نادرست. صحیح و سقیم: خواستیم که بدانیم اندر این جستار راست و دروغ این سخن. (کشف المحجوب ابویعقوب سجزی).
- زبان پردروغ، که دائم به ناراستی و کذب سخن گوید. کذاب. بسیار دروغ:
همان بددل وسفله و بی فروغ
سرش پر زکین و زبان پر دروغ.
فردوسی.
- سوگند دروغ کردن، به دروغ سوگند خوردن اًحناث. حنث. (از منتهی الارب): اگر آن سوگندان را دروغ کنم... از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی).
- وعده ٔ دروغ، وعده ٔ کاذب.کاذبه:
چند دهی وعده ٔدروغ همی چند
چند فروشی به من تو این سرو سروا.
اورمزدی.
حیف است اگرچه کذب رود بر زبان تو
از وعده ٔ دروغ دمی شاد کن مرا.
صائب (از آنندراج).
|| تیرگی. کدورت. (براهین المجم):
بیا ساقی آن آب آتش فروغ
که از دل برد زنگ و ازجان دروغ.
(منسوب به فخر گرگانی).


فریب

فریب. [ف ِ / ف َ] (اِ) در زبان پهلوی فرپ و همریشه است با فریفتن. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). عشوه و مکر و غافل شدن یا غافل کردن به خدعه. (برهان):
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
بوشکور.
چنان دان که یکسر فریب است و بس
بلندی و پستی نماند بکس.
فردوسی.
بسی گشته ام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار زرق و فریب.
فردوسی.
چو در عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست.
ناصرخسرو.
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین.
خاقانی.
به فریب فلک آزرد دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند.
خاقانی.
فریب جهان قصه ٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است.
حافظ.
- اندر فریب گرفتن، فریفتن.فریب دادن. گول زدن:
به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب.
فردوسی.
- بافریب، فریبنده. مکار. پرفریب:
ای پسر! گیتی، زنی رعناست غره بافریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب.
ناصرخسرو.
- پرفریب، فریبنده. مکار: بهرام مردی مکار و پرفریب است. (تاریخ بلعمی).
ترکیب ها:
- فریبا. فریب آمیز. فریبان. فریباندن. فریب آوردن. فریب اندازی. فریب انگیز. فریب برفزودن. فریب پذیرفتن. فریب خور. فریب خوردن. فریب خورده. فریب خوری. فریب دادن. فریب ده. فریب دهی. فریب ساز. فریب سازی. فریبکار. فریبگاه. فریبگه. فریبناک. فریبی. فریبیدن.رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| طلسم را هم میگویند چه فریب گاه جایی باشد که در آنجا طلسم بسته باشند. (برهان):
ندانی جز افسون و بند و فریب
چو دیدی که آمد به پیشت نشیب.
فردوسی.
رجوع به فریبگاه و فریبگه شود. || (نف) مخفف فریبنده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). و در این معنی همواره بصورت مزید مؤخر آید و صفت مرکب سازد، چون ترکیب های زیر:
- جادوفریب، آنقدر فریبنده که جادوان را هم بفریبد. پرفریب. فریبا:
ای مسلمانان فغان زآن نرگس جادوفریب
کو به یک ره بُرد از من صبر و آرام و شکیب.
سعدی.
- خاطرفریب، آنکه از زیبایی و فریبندگی خاطر را به خود مشغول دارد. دلفریب. فریبا:
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش.
سعدی.
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطرفریب.
سعدی.
- دلفریب،خاطرفریب. فریبنده. فریبا:
درشت خویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری.
سعدی.
عجب از زنخدان آن دلفریب
که هرگز نبوده ست بر سرو سیب.
سعدی.
نه هر جا که بینی خط دلفریب
توانی طمع کردنش در کتیب.
سعدی.
- سرای فریب، کنایت از جهان است:
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلندست و پستش نشیب.
فردوسی.
- صاحبدل فریب، فریبنده ٔ صاحبدلان. آنکه صاحبدلان را شیفته ٔ خود کند:
سرانگشتان صاحبدل فریبش
نه در حنا که در خون قتیل است.
سعدی.
- عابدفریب، آنکه عابدان و پارسایان را نیز شیفته ٔ خود کند:
بر ابروی عابدفریبش خضاب
چو قوس قزح بوده بر آفتاب.
سعدی.
چرخ مشعبد از رخ عابدفریب تو
در زیر هفت پرده خیالی نیافته.
سعدی.
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سِحْر ببستند خواب را.
سعدی.
- کوته نظرفریب:
این غول روی بسته ٔ کوته نظرفریب
دل می برد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- مردم فریب، آنکه مردم را بفریبد و بخود شیفته گرداند:
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
بسی جادوییهای مردم فریب.
نظامی.
- ملایک فریب، آنکه فرشتگان مقدس را هم بفریبد و به راه گناه عشق کشاند:
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان.
خاقانی.

فریب. [ف ِ] (اِخ) عبدالغفار اصفهانی. طبیب فرزند فتحعلی خوشنویس اصفهانی. ادیب بوده و در بیشتر علوم و فضایل دستی داشت و درطب نیز ماهر بود. رساله ای در بیماری وبا نوشت و منظومه ای نیز در تشریح به پارسی دارد. چون خط نستعلیق را نیک می نوشت در شعر به «خطاط» تخلص میکرد. (از مجمعالفصحای رضاقلی ه-دای__ت چ سنگی تهران ج 2 ص 390).


راست و دروغ

راست و دروغ. [ت ُ دُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) صدق و کذب.
- امثال:
راست و دروغش به گردن راوی. نظیر: العهده علی الراوی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 858).


دروغ بافی

دروغ بافی. [دُ] (حامص مرکب) دروغ باف بودن.عمل دروغ باف. دروغ بافتن. حیاکت. کذب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دروغ بافتن و دروغ باف شود.


دروغ پردازی

دروغ پردازی. [دُ پ َ] (حامص مرکب) عمل دروغ پرداز. دروغ بافی. و رجوع به دروغ پرداز شود.

فرهنگ عمید

دروغ

گفتاری که حقیقت نداشته باشد، سخن ناراست،
* دروغ شاخ‌دار: [عامیانه، مجاز] دروغ نمایان و آشکار، دروغ بزرگ و تعجب‌آور، دروغ عجیب،


فریب

فریفتن
فریبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل‌فریب، مردم‌فریب،
مکر، حیله، ‌خدعه، نیرنگ،
* فریب خوردن: (مصدر لازم) گول خوردن، فریفته شدن،
* فریب دادن: (مصدر متعدی) = فریفتن

گویش مازندرانی

فریب

مکر فریب پول تیک


دروغ دوند

دروغ بستن – دروغ – پیرایه بستن

فرهنگ معین

دروغ

(دُ) [په.] (اِ.) سخن ناراست، خلاف حقیقت، کذب. مق راست.، ~ شاخدار کنایه از: دروغ بزرگ.، ~ مصلحت آمیز دروغی که به خاطر فرو نشاندن فتنه و آشوب و پیشگیری از آسیب و زیان گفته می شود.

فارسی به عربی

دروغ

اکذوبه، باطل، خرافه، غیر صحیح، قصه، کذب

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

فریب و دروغ

1508

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری